زندگی نامه سید ابوالحسن نواب

خودنوشت رئیس دانشگاه ادیان و مذاهب

در زمستان سال 1337 به دنیا آمدم، در شهري که به یونان ایران معروف است، شهرضا، شهرضاي اصفهان؛ شهري که فیلسوفهاي نامداري دارد؛ حکیم محمدرضا قمشهاي، حکیم صهباي قمشهاي، حکیم الهی قمشهاي. شهرضا در سیاست هم شهر سرآمدي بود. شهرضاي کوچک ما، در روزگار شاه، سی سناتور داشت، سناتور انتصابی و انتخابی. این شهر در عرصه اقتصاد هم براي خود نام و آوازهاي داشت و از وجود تاجران بینصیب نبود، عموي خود من، تاجر بود و از روسیه جنس به ایران میآورد. تا روزي که در این شهر بودم، نمیدانستم شهرضا چه شهري است و چه مردمانی دارد، بعدها پی بردم، وقتی که از شهرضا به قم رفتم، وقتی که بزرگتر شدم.

خانوادههاي مهم شهرضا، خانواده هدایت بودند و خانواده کیان و خانواده ما؛ خانواده نواب. خانواده ما روحانی بودند، البته بهتر است که بگویم خاندان ما، خاندانی روحانی بودند. مرحوم سلطانالعلما، صاحب معالم، جد ماست. وقتی پادشاهان صفوي راهی سفر میشدند، اجداد ما جاي آنان مینشستند، براي همین ما به نواب صفوي معروف شدیم. با وجود چنین خاندانی، عشق به منبر و نشستن پاي منبر، در من جان گرفت. براي همین از بچگی، از هفت ـ هشت سالگی، پاي منبر مینشستم و بهرهها از منبرها میبردم. یکی از منبريهاي شهرضا، آشیخ عبدالرحیم ملکیان بود؛ فیلسوفی بلندمرتبه و دانا. آن روزها نمیدانستم چنین مردي امام جماعت مسجد ما را برعهده دارد. من از نشستن پاي منبر خیلی چیزها یاد گرفتم؛ شعر، قرآن، روایات. بیشتر شعرها و آیهها و روایتها را هم حفظ کردم که بعدها هم به کارم آمد. شعردوستی، حاصل زیستن در زادگاهم بود.

اینکه من اینگونه بار آمدم، بهخاطر کتاب و دیوان و درس نبود، فضاي شهر به شکلی بود که مرا اینگونه بار آورد. دیگران نیز اینگونه بار آمدند. مثلاً مادرم نوشتن بلد نبود، ولی خوب میتوانست بخواند. اطلاعات خوبی هم داشت. شعرهاي زیادي هم از حفظ بود؛ شعرهایی که بعدها به کارم آمد. برایم شعر میخواند و من یاد میگرفتم و آنها را حفظ میکردم. تا روزي که شاه بود، شهر ما دو دسته بود: یک دسته طرفدار خانها بودند و دسته دیگر، هوادار مسجد. همیشه هم بین این دستهها جنگ و جدال بود و گاهی هم کشت و کشتار راه میافتد و کار به جاي باریک میرسید و پلیس از اصفهان روانه شهر میشد تا پایانی براي اختلافها باشد. یادم است یکبار آیتاالله فلسفی به شهرضا آمد و سه روز منبر رفت. حالا براي چه ایشان به شهر ما آمد؟ براي اینکه غائله خانی و مسجدي ختم شود و صلح به شهر برگردد و باز روي آسایش و آرامش را ملاقات کنیم.

آنقدر خانها در این شهر نفوذ و نقش داشتند که براي ما تعریف کردند، وقتی قرار شد رضا شاه از ایران برود، از شهرضا گذشت و شبی در شهر ما ماند و مهمان یکی از خانهاي شهرضایی شد. در مدرسه کیان، در شهرضا درس خواندم، مدرسهاي که سی دانشآموز داشت که من با یکی از پسرهاي خان که نماینده مجلس هم بود، همکلاس بودم. با پسر خسروانی هم که از رؤساي عشایر بود، در یک کلاس بودم. از سرنوشت همکلاسیهایم بیخبرم، جز یک نفر. یکی هم از بین شاگردان مدرسه کیان، طلبه شد. یادم است که با معدل 80/19، تصدیق شش ابتدایی را گرفتم. همه نمرههایم بیست بود، جز درس انشا، که آن روزگار، رسم بر این بود که به دانشآموزي در درس انشا، بیست ندهند. دوازده ساله بودم که درس طلبگی را شروع کردم. تا دو سال هم در شهرضا، درس طلبگی خواندم، چون در شهر ما عالم بسیار بود. آنچه ما در شهرضا یاد گرفتم، تا سالها به کارم آمد.

اگر آن زمان از طلبه تازهواردي میپرسیدند شواهد الربوبیه، چه کتابی است و درباره چه موضوعی است، نمیتوانست جواب بدهد، ولی من میدانستم. آخر آشیخ عبدالرحیم، براي ما شواهد الربوبیه میگفت. او زیلویی کف مدرسه میانداخت و کتاب شواهد را باز میکرد و از شواهد میگفت. طلبه شهرضایی، اسفار را هم خوب میدانست. من از درس خواندن در مدرسه خاطراتی خوبی دارم. در ایامی که در مدرسه درس میخواندم، شاه به دانشآموزان، اغذیه میداد. پدرم به یکی از بستگان ما که در مدرسه کار میکرد، پول داده بود تا برایم از بیرون از مدرسه، نان بخرد و به من برساند که وقتی بچهها اغذیه اهدایی شاه را میخوردند، من نان پدرم را بخورم. پدرم نگران تغذیه حلال بود. میخواست آنچه میخورم، حلال باشد. من در مدرسه نماز جماعت هم میخواندم، با آنکه ده سال بیشتر نداشتم. پدرم با شاه سر ناسازگاري داشت.

روز جشنهاي شاهنشاهی که میرسید، من از پدرم پول طلب میکردم و پدرم میپرسید پول براي چه میخواهی که میگفتم میخواهم عکس شاه را بخرم. پدرم پول نمیداد. خُب شاه را قبول نداشت، ولی مادرم یواشکی پول به من میداد که عکس بخرم که اگر نمیخریدم، در مدرسه برایم مشکل درست میشد. پدرم، شاگرد امام بود و علاقه بسیاري به ایشان داشت، البته شاگرد اخلاق امام بود، نه شاگرد فقه و اصول ایشان. از سال 1320 ،شاگرد ایشان بود. بعد هم در سال 1325 به نجف میرود تا باز در محضر ایشان باشد. این علاقه به اندازهاي بود که ما از سه ـ چهار سالگی در خانهمان عکس امام را داشتیم و از کودکی با ایشان آشنا بودیم. حتی نوع تفکر ایشان را میدانستیم. در این سالها که برابر با سال 42 بود، امام دیگر به شهرت رسیده بود. همواره پدرم به ما میگفت که امام بر نفسش مسلط است. تعریفهایش از امام، تعریفهاي عاشقانه بود. پدرم در شهرضا آدم محبوبی بود.

عالم درجه یک شهرضا نبود، ولی در دل خلایق جا داشت. مردي اهل اخلاق و خادمی، اهل مدارا بود. یکی از کارهاي پدرم، بازسازي مسجد قدیمی شهرمان بود. به جز این، مراکزي را احیا کرده بود که براي مردم مهم بود. البته در حد خودش به بازسازي میپرداخت. خانواده ما خانواده متوسطی بود. میشود گفت که ثروتمند بالقوه بودیم. در قدیم، رفاه و ثروت، دو موضوع جدا بود. امروزه، رفاه و ثروت یک موضوع است، یعنی ثروتمند، مرفه نیز است. ما املاك داشتیم، ولی در رفاه فوقالعادهاي به سر نمیبردیم. من از نه سالگی حسینیه میرفتم، حسینیه سادات. بخشی از رشد من در این حسینیه اتفاق افتاد. در همین سن و سال بودم که احکام روزه را یاد گرفتم و سوره جمعه را حفظ کردم.

بعد هم که کتابخانه ساخته شد، همیشه در حال خواندن کتاب بودم. هم درس میخواندم، هم کتاب؛ کتابهاي محمود حکیمی و مصطفی زمانی. چون دو برادرم طلبه شده بودند، پدرم به من اجازه نمیداد راهی قم شوم و مثل آنها پا به حوزه بگذارم. با التماس و تمنا، سرانجام توانستم اجازه پدرم را بگیرم که بروم قم. پدرم میگفت همین که دو پسرم رفتند قم، کافی است. من میخواهم تو در اختیار من باشی. من در شهرضا با همه آخوندها ارتباط داشتم. آنها هم مرا میشناختند، خُب من هم روحانیزاده بودم، هم مادرم خیاط بود. مادرم قباي آخوندها را میدوخت و من هم لباسهایشان را میبردم دم خانهشان.

امام موسی صدر را در مجله مکتب اسلام شناختم. درباره آقاي خامنهاي همین قدر میدانستیم که متفاوتند. البته از طریق نوشتههایشان، به این نکته پی بردیم. دیدار حضوري با ایشان نداشتم. هر چند ایشان در مکتب اسلام چیزي نمینوشتند. کسانی چون آقایان موسوي اردبیلی، مکارم، دوانی، در مکتب اسلام، مقاله مینوشتند. آن وقتها طلیعه ظهور آقاي مکارم بود. آن روزگار ایشان 37 سال داشتند. درباره آقاي بهشتی باید بگویم که ایشان اصفهانی بودند و باجناقشان هم اصفهانی بود. یک بار آقاي بهشتی آمد شهرضا تا سخنرانی کنند. آقایی در شهرضا به نام حجازي بود که از دوستان آقاي بهشتی بود. همین آقا، شهید بهشتی را دعوت کرده بود. آقاي حجازي، روحانی متفاوت و نویسنده خوبی هم بود. کتابهایی درباره ابراهیم خلیلالرحمان و سفرنامه فلسطین و هندوستان نوشته بود. من، خواننده کتابهاي او بود و با کتابهاي او بود که با طایفه سیکها، آشنا شدم. آقاي بهشتی، اولین روحانیاي بود که به شهر آمد و منبر نرفت و سخنرانی نکرد. براي ما این ویژگی خیلی مهمی بود. تریبون براي شخص بهشتی گذاشته و مردم منتظر بودند که سخن بهشتی را بشنوند. شهید بهشتی از آلمان گفت و سفري که به آن دیار داشت و فعالیتهایی که در این کشور انجام داده بود.

دیدار من با شهید بهشتی، سکوي پرتاب به شمار میآمد. همین دیدار هم باعث شد که اصرار کنم که میخواهم قم بروم و در مدرسه حقانی که آقاي بهشتی در آنجا بود، درس بخوانم. چیزي که از آن روز به یاد دارم این است که رودررو با ایشان برخورد کوتاهی داشتم و خودم را به ایشان معرفی کردم. خُب من بچه باهوش و درسخوانی بودم. آقاي بهشتی هم به من سلام کرد. من همان موقع هم نمیخواستم آخوند روستا باشم. این تأثیر دیدار با شهید بهشتی بود که متوجه شدم آخوندها جایگاهی متفاوت دارند. ظاهر شهید بهشتی هم با آخوندهایی که تا آن روز دیده بودم، فرق داشت. عبا روي دوشش نبود. یک لباده داشت. پشت تریبون ایستاد و حرف زد. من که لب پنجره ایستاده بودم، خُب میتوانستم او را ببینم. همان وقت که حرفهایش را درباره آلمان شنیدم، فهمیدم امتداد اسلام تا آلمان است. البته نمیدانم دیگران هم به این برداشت رسیده بودند و اگر رسیده بودند، چقدر این برداشت برایشان مهم بود.

پسر آقاي حجازي، همدوره من بود و ما هم تماشاگر این لحظهها بودیم. او هم در این مسیر پیش رفت. الان به امریکا میرود و میآید، دکتر سید محمدرضا حجازي. البته شهرضا پیش از آمدن شهید بهشتی هم حرفها براي گفتن داشت. شهر ما بیشتر از کوپنش مطرح بود. مثلاً آقاي مصباح، دوازده نفر را به کانادا فرستاد که چهار نفرشان شهرضایی بودند. من از بچگی دین را درست فهمیدم. در روزگار ما، مثل امروز، مغازهدارها گونیهایشان را بیرون مغازه میگذاشتند. دوربین مدار بسته مثل حالا که نبود. یک بار به پدرم گفتم. این صاحب مغازه گونی تخمهاش را بیرون گذاشته و اگر کسی چیزي بردارد، نمیبیند. مردم راحت میتوانند مشت مشت تخمه بردارند و بروند. پدرم گفت: «بناي عالم بر دزدي نیست، بناي عالم بر این نیست که هر کس صاحب چیزي نبود، برود آن را بدزد». این نکته اخلاقی مرا بیمه کرد. من از آن روز بود که فهمیدم اصل در عالم، بر راستی و درستی است. براي همین هم من امروز مرد خوشبینی هستم. بارها پیش آمده که کسی پیش من آمده و دروغ گفته و لذت برده که دروغ گفته و من هم چیزي نفهمیدم، در حالی که نمیداند، کلاه بر سر من نرفته که کلاه بر سر خودش رفته است. به قم که آمدم، یک راست راهی مدرسه حقانی شدم، مدرسهاي که براي رفتن به آن تلاش و تقلایی بسیاري داشتم. من در عرض دو سال، عقب ماندگیام را جبران کردم و دو سال را جهشی خواندم که خودم را به دیگر طلبهها برسانم. آقایان حجازي و حسینیان و پورمحمدي بعد از من آمدند. من از همان روز اول که پایم به مدرسه حقانی رسید، براي خودم برنامه داشتم. قبل از آن هم در شهرضا، زبان میخواندم. آرزوي من این بود که شبیه شهید بهشتی بشوم. ایشان براي من الگو بودند. در مدرسه حقانی استادانی چون آقایان مصباح و جنتی و قدوسی و بهشتی بودند که من سراغ برجستهترین آنها که شهید بهشتی بود، رفتم. مدرسه حقانی، مدرسه متفاوتی بود. اتهامهاي فراوان هم به این مدرسه میزدند.

مثلاً میگفتند که اینها وهابیاند. طلبههاي مدرسه حقانی خیلی انقلابی بودند. یادم میآید آقاي قدوسی برنامهاي در سر داشت و میخواست این کاستی را برطرف کند. شهید بهشتی هم هفتهاي یک بار در روز مشخصی میآمدند. درس هگل داشتند. درس هگل براي کلاسهاي بالاتر از من بود. یکی از خاطرههاي شنیدنیام از آقاي بهشتی این است که من آن زمان که هنوز چهارده سال بیشتر نداشتم رفتم در اتاق مدیریت مدرسه را زدم و چشمم به آقاي بهشتی افتاد و به ایشان گفتم: «من با شما کار دارم!» آقاي بهشتی نگاهم کرد، ولی تحقیرم نکرد. من اعتماد به نفس خوبی داشتم. حتی آقاي قدوسی هم به این درخواست من اعتراض نکرد.

شهید بهشتی از من پرسید که حجره شما، شماره چند است؟ گفتم که حجرهمان طبقه بالاست. بعد هم رفتم و منتظر ماندم که ایشان بیایند. بعد از چند دقیقه، در حجرهام به صدا در آمد. در را که باز کردم، آقاي بهشتی را دیدم. خُب ایشان قد بلندي داشت و من قد کوتاهی. من پرسیدم که براي مبارزه در شهرضا، چهکار باید بکنیم. سال 52 بود و من هم سنی و سالی نداشتم. آقاي ملکیان، عموي این آقاي ملکیان، شیخ مبارزي بود و بیست سال هم امام جمعه شهر ما بود. گفتند که همراه با آقاي ملکیان حرکت کنید. اینکه من امروز علاقه بسیاري دارم که با طلبههاي تازهوارد گفتوگو کنم و نشست و برخاست داشته باشم، به دلیل نوع رفتار شهید بهشتی بوده است. میخواهم آن دین را ادا کنم. براي نمونه، در دهه هفتاد، به مدرسه معصومیه سر میزدم و روي زمین مینشستم و با بچههاي آنجا صحبت میکردم. عطش خاصی در وجودم بود. به دلیل توجهی که آقاي بهشتی به من کردند و براي شخصیتم ارزش قائل شدند، من هم تا طلبهاي تازهواردي میبینم، به او توجه میکنم. در سالهایی هم که در مرکز خدمات فعالیت میکردم، این حالت را حفظ کردم. در سالهاي آخر با آقاي بهشتی بیشتر رابطه داشتم. براي همین هم بیشتر خاطرات من از ایشان، به این سالها بر میگردد. من اولین باري که فهمیدم شهید بهشتی، همه تلاشش این است که نظام شاهنشاهی سرنگون شود. نوزده سالم بود. یادم میآید تازه از زاهدان برگشته بودم. براي تبلیغ آنجا رفته بودم.

خبر دادم به آقاي بهشتی که کمونیستها در زاهدان دارند بیداد میکنند. دستکم چهار تا طلبه بفرستید و جلوي کار آنها را بگیرید. ایشان به من گفت که ما میخواهیم اصلش را درست کنیم. آن وقت بود که فهمیدم قصد و منظور ایشان چیست؟ خاطرات من از مدرسه حقانی هم زیاد است. هر طلبهاي که از مدرسه ما دستگیر میشد و به زندان میرفت، هفته بعد ساواك به مدرسه ما میآمد و حجرهاش را تفتیش میکرد. طلبهاي از شیراز به نام موسوي را دستگیر کردند و بردند. آقاي قدوسی، حجره موسوي را به من داد. روزي من تو حجره موسوي استراحت میکردم که محمدي، ساواك معروف قم، با چند نفر آمد به مدرسه ما و سر نزده و در نزده، وارد حجرهام شد. من هم از سر جایم تکان نخوردم. محمدي گفت: «شما ادب نداري، وقتی مسلمانی وارد اتاقت میشود، بلند شوي؟» من هم گفتم: «مسلمان اجازه میگیرد، بعد وارد اتاق میشود.» تا این را شنید، بیرون رفت و در زد. بعد من بلند شدم و رفتم پاي در و با او صحبت کردم و او هم اتاق را گشت. او میتوانست به من حمله کند و با پوتینش به من که دراز کشیده بودم، حمله کند، ولی این کار را نکرد. این ماجرا را براي آقاي جنتی تعریف کردم. آقاي جنتی از شاه و کارتر گفت، گفت دولت امریکا تغییر کرده و کسی به نام کارتر، رئیس جمهور امریکا شده است و میخواهد آزاديهایی به مردم بدهد. دیگر روزگار فشار و استبداد به سر آمده است.

من هر روز ظهر، رادیو مجاهدین را گوش میدادم. در حالی که هفده ـ هجده سال بیشتر نداشتم. در چنین حدي بودم. تازه نهضت آغاز شده بود که مرا هم دستگیر کردند. داشتم در راه میرفتم و اطلاعیه میبردم. یکی ـ دو ماه در حبس بودم. در بازجویی هم خیلی شانس آوردند. مرا در دلیجان گرفتند. ما چند تا روحانی بودیم که براي تبلیغ رفته بودیم. با اتوبوس ما را دم پاسگاه بردند و از ما پرسیدند که به ساواك قم، اراك یا اصفهان شما را بفرستیم. ما هم گفتیم که هر جا میخواهید ما را بفرستید. در فاصله دستگیري ما و انتقالمان به ساواك، شهر به آتش کشیده شد. ما نمیدانیم رابطهاي بین دستگیري ما و به آتش کشیده شدن شهر وجود داشت یا نه. بیسیمها به صدا در آمد و خبر دهان به دهان پیچید. فوري ما را سوار اتوبوس کردند و گفتند بروید. یکی از دستگیريها این دستگیري بود، ولی فرار زیاد داشتم که آقاي قدوسی یک بار با عوض کردن فامیلیام به من کمک کرد. من وقتی آقاي قدوسی را شناختم که براي نامنویسی در مدرسه حقانی رفته بودم. ایشان پدر و برادرم را میشناختند. حافظه خیلی خوبی هم داشتند. وقتی گفتم نواب، مرا شناخت. ایشان مو را از ماست میکشید. تأخیر ده دقیقهاي را هم حساب میکرد و به رخ آدم میکشید. مدیر توانمندي بود. استاد اخلاق خوبی هم بود. آقاي جنتی، معاون ایشان بود. آقاي مصباح هم در مقام استاد بودند که در سال 55 ـ 56 ،با ایشان حشر و نشر داشتم و رفته رفته با او بیشتر آشنا شدم. در میان استادان مدرسه حقانی، آقاي مصباح بیشتر ما را به سمت پرهیزکاري و دینداري و التزام عملی به اسلام و شناخت مسائل تعبدي و ولایی سوق میداد. آقاي بهشتی، نماد تحقق اسلام در جهان و روشنبینی بودند. همان روزها هم آقاي بهشتی را بیشتر از آقاي مصباح، از نظر سیاسی باور داشتیم.

آخر آقاي بهشتی، چهره برجستهاي به شمار میآمد. دنیادیده و زباندان بود. زمانهاش را میشناخت. یادم میآید، روزگاري بر سر دکتر علی شریعتی، میان طلبههاي مدرسه حقانی اختلاف افتاد. دستهاي جانب مرحوم شریعتی را گرفتند و گروهی سر مخالفت با ایشان داشتند. گروهی که طرفدار آقاي مصباح و مخالف دکتر علی شریعتی بودند، از مدرسه رفتند. آقاي قدوسی به من گفت که تو هم برو. هفته بعد فهمیدم که این پیشنهاد چقدر حکیمانه بوده است. البته من در آن حدي نبودم که بتوانم مقابله علمی داشته باشم. یک حرفهایی آقاي مصباح میگفت و براي ما حجت نهایی ایشان بودند. بعد هم دیگر به مدرسه برنگشتیم. آخر مدرسه تعطیل شد. بعدش هم که پدرم درگذشت. آقاي مصباح، علاقه بسیاري به آقاي بهشتی داشت. حتی دست ایشان را میبوسید. یادم است شب شهادت شهید بهشتی، آقاي مصباح خانه ما بود. وقتی خبر را شنید، گفت: «همه مشکلهاي جمهوري اسلامی، با سر انگشت تدبیر ایشان حل شد». بعد از شهادت ایشان، علاقهشان به شهید بهشتی بیشتر شد و دیگر مخالفتهاي گذشته را نداشتند. شهید بهشتی با همه دوست بودند. برخی فکر میکنند که ایشان تنها با دانشگاهیان و روشنفکران پیوند داشتند. ایشان طیف گستردهاي، از میرحسین موسوي تا عسکر اولادي را دوست خود میدانستند. خود آقاي بهشتی هم میدانست که آدم قوي و تأثیرگذاري است و ما تحت تأثیر او هستیم. یادم میآید روزي سر سفره، کنار ایشان نشسته بودم و غذا میخوردم. آنقدر محو جمال و سخن ایشان بودم که متوجه نبودم چه میخورم. داشتم برنج خالی میخوردم. آقاي بهشتی مقداري مرغ برایم در بشقاب گذاشت. یکی از دوستان ما گفت: «آقاي بهشتی مثل خانمها پذیرایی میکند.» آقاي بهشتی هم جوابش را داد و گفت: «شما یک سري کمبود داري. خودت را اصلاح کن!» البته شوخی کردند. شهید بهشتی به من اشاره کرد و گفت: «این بنده خدا متوجه نیست دارد چه میخورد.» بلندنظري ایشان زبانزد بود.

آستانه تحملشان هم بالا بود. ایشان فحش که میشـنیدند، خشـمگین نمـیشـدند. آقـاي بهشتی از جانب طلبههاي گوناگون تحت فشار بودند. از یک سو، آخوندهاي سنتی ایشان را زیر فشار گذاشته بودنـد و از دیگر سو، نهضت آزاديها و مجاهدین به ایشان فشار میآوردند. البته من روزهاي اول، جزو طرفداران نهضت بودم که زود هم استحاله شدم و به سرعت مسیرم را تغییر دادم و به این سمت آمدم. من چند روز قبل از شهادت شهید بهشتی، ایشان را دیدم. ایشان قبل از شهادت بـا آقـاي مشـکینی بـه شهرضـا رفتـه بودند. وقتی پدر خانم مرا به شهید بهشتی معرفی کرده بودند و گفته بودند که من داماد این آقا شدهام شهید بهشتی هـر چه برازنده شأن خودشان بود، به من نسبت دادند و گفتند که من آدم به درد بخوري هستم و تبریک نیـز گفتنـد بودنـد. وقتی که مرا دیدند، گفتند که داماد فلانی شدهاي؟ سپس حسابی تبریک گفتند و بعد از این دیـدار، ایشـان را ندیـدم تـا خبر شهادتشن را شنیدم.

در میان حوزویان آن روزگار، علاقه من به آقایان بهجت و بهاءالدینی بود. ما طلبههاي حقانی، دنبال مرجع نمیرفتیم. اصلاً مرجعی غیر از امام(ره) را هم قبول نداشتیم. طلبه حقانی به بیت هیچ مرجعی نمیرفت. خوشنامترین بیت، بیت آقاي گلپایگانی بود. البته بیت آقایان مرعشی و شریعتمداري هم بود. با وجود این، به این بیتها هم نمیرفتند. در مدرسه حقانی، چهره خدماتی من آشکار شد. من رفته رفته متوجه شدم، آقاي قدوسی به من اعتماد دارند و میدانند در زمینه مدیریت، توانمندم. براي همین، روزي رفتم بیش ایشان و پرسیدم: «از پلوپز استفاده کنیم؟» آخر ساعت دوازده ظهر، وقت ناهار بود و از آن طرف هم از ساعت دو، کلاس دیگري شروع میشد. فرصت کمی داشتیم تا ناهار آماده کنیم. آقاي قدوسی گفتند که اجازه دارید. بعد من گفتم: «البته هفتاد پلوپز نمیشود به برق زد، چرا که به کنتور فشار میآید و فیوز میپرد.» ایشان هم گفت که خودت، جواب خودت را دادي. این شد که به فکر ساختن آشپزخانه افتادیم. آشپزخانه ساخته شد. حالا آشپزخانه داشتیم، ولی آشپز نداشتیم. وسایلی آشپزي هم نداشتیم. بالاخره این اتکا به نفس، به کمکم آمد. من به آقاي قدوسی گفتم که آشپز پیدا میشود. گفتم که زنگ میزنم به پدرم تا آشپزي برایمان پیدا کند. فرداي همان روز، آشپز آمد. وسایل را هم خریدیم و آشپزخانه رسماً راه افتاد. بعد ایشان به من گفتند که روي آشپزخانه نظارت داشته باش. بعد رفتهرفته مسئولیت شهریه را هم به من سپرد. این روحیه کمک به دیگران، به دوره کودکی من برمیگردد. پدرم خیلی به فقیران و تهیدستان کمک میکرد. در زمینه تدریس هم فعالیت کوتاهی داشتم. یک دوره در مکتب توحید، بخش خواهران، تدریس میکردم. این مکتب، هسته اصلی جامعهالزهرا شد. من تنها طلبه مجردي بودم که اجازه تدریس به خواهران را پیدا کردم. سال شصت، بعد از پیروزي انقلاب، آقاي قدوسی براي پذیرش طلبههاي جدید مدرسه حقانی، از من خواست که با افراد مصاحبه کنم. ایشان اینقدر به من اعتماد داشت که مرا که جوانترین فرد بین گروهی ده نفره بودم، براي مصاحبه انتخاب کرده بود. یکی دیگر از کارهاي خدماتی من، خرید نان براي بچهها بود. پول هم نمیگرفتم.

نان را در مدرسه میگذاشتم. در اصل کسی نان نمیفروخت، بلکه همه میرفتند و نان بر میداشتند. کمکم با این کارها، خدمت به طلاب در مدرسه باب شد. *** چند باري هم آقاي قدوسی مرا به علامه معرفی کردند که من عصرها پیش علامه بروم. آن وقتها علامـه در مشـهد زندگی میکردند. براي این مرا معرفی کردند که اگر علامه کاري، باري داشتند، من کمکشان کنم. اگر خریـدي دارنـد، من به بازار بروم. میرفتم به بازار و چیزهایی را که میخواستند میخریدم. بعـد مـیآمـدم مـینشسـتم پـیش ایشـان و احوالشان را میپرسیدم یا با ایشان همصحبت میشدم. در حد عقل خودم هم اگر سـؤالی بـرایم پـیش مـیآیـد، چیـزي میپرسیدم. آن روزگار، سنی نداشتم. اصولاً طلبههاي مدرسه حقانی ماجراجو و کنجکاو بودند. وقتی که آیتاالله جنتـی را به اسدآباد همدان تبعید کردند، من به همدان و کرمانشاه هم رفتم. به همدان رفتم که ایشـان را ببیـنم و بـه کرمانشـاه رفتم که آقاي عبداللهی را ملاقات کنم. آقاي عبداللهی، پسر یکی از عالمان کرمانشاه بود. شما در میان طلبههاي حقانی، کسی را پیدا نمیکردید که اهل پخش کـردن اطلاعیـه نباشـد و ارتباطـات تشـکیلاتی نداشته باشد. اصلاً چنین طلبهاي اگر هم در مدرسه بود، طلبه عقبماندهاي به شمار میآمد. مثلاً خود من، تابسـتان کـه میشد، کتاب و اعلامیه بر میداشتم و بین همسن و سالانم پخش میکردم. در ماجراي بستن مدرسه فیضیه قم هم بودم. سال 54 بود. از بین طلبههاي حقانی هم افرادي بودند که برخی طلبههـا در این ماجرا دستگیر شدند.

عدهاي در خود مدرسه فیضیه بودند و گروهی هم بیرون از مدرسـه. مـن بیـرون از مدرسـه بودم. گروهها فعال بودند که ساواکیها از راه رسیدند و در مدرسه را بستند. بعد از سـه روز، عـدهاي از طلبـههـا دسـتگیر شدند و براي پانزده روز تا سه سال، براي آنها حکم بریدند. یک بار هم به کمک شهید بهشتی، به انگلیس رفتم. آقاي مصباح داشتند میرفتند که بـا ایشـان مشـورت کـردم کـه ایشان گفتند این سفر برایت خوب است. البته من سال قبلش میخواستم بـروم، سـال 56 .در ایـن سـفر، همـراه آقـاي مصباح بودم که عمدتاً کار فکري میکردیم. در طول سفر، زبان هم میخواندم. چیزي تا پیروزي انقلاب نمانده بـود. در انگلیس با دریایی از کتابهاي ممنوع روبهرو شدم که در ایران نشانی از آن پیدا نمیکـردیم. بـه سـختی مـیخوابیـدم. همیشه سرگرم خواندن کتاب بودم. کتابهایی مثل کتابهاي بنیصدر، مصدق، بازرگان. همه ایـن کتـابهـا در ایـران نایاب بود. البته خواندن این آثار براي ما خیلی مفید بود. دید و ذهن ما باز میشد. بیش از اینکه از ایران بروم، بنـیصـدر و سروش و کمال خرازي و نیروهاي قطبزاده را میشناختم، ولی در انگیس به شکلی دیگر با این افراد آشنا شدم. انگلیس پاتوقی براي گروهاي مخالف بود. نیروهاي قطبزاده میآمدند و ما اینها را میدیدیم. من در همـان ایـام، راه انجمن اسلامی را پیدا کردم. وقتی کانون توحید لندن پایهگذاري شد، بیشتر افراد آنجا میرفتنـد. آقـاي سـروش هـم در کانون سخنرانی میکرد. ما آن روزها جزو فداییان سروش بودیم. دکتر سروش صبح به صبح، پیش آقاي مصباح میآمد. ما هم هر روز ایشان را میدیدیم. روز دوم بود کـه بـا سـروش دوست شدم. دکتر سروش با آقاي خرازي و آیتاالله خرازي، بچه محل بود. با آقاي حداد عادل هم صمیمی بودند. افرادي که پیش آقاي مصباح میآمدند. سروش و کمال خرازي و سعید رحمتپور واسط بودند. اینها هر روز میآمدنـد و درس میخواندند که ورود همه این افراد به ایران ممنوع بود. بعد از انقلاب، اولین مسئولیتم غیر رسمی من، بودن در خانه امام بود. پانزده روز نهضت، پیش ایشان بـودم.

در همـین دوره بود که درس خارج هم میرفتم. درس آقاي قاضی که شروع شد، به نهضت پیوستیم. بعد از خانه امـام، بـراي سـه ماه به شیراز رفتیم. در کارهاي انقلابی شیراز، همه مسئولیتها با من بود. قبل از ورود من، یک شـوراي انقـلاب بـراي استان شیراز درست کرده بودند. آقاي حائري، امام جمعه شیراز، از من خواست که به شـیراز بـروم. کسـانی کـه شـوراي انقلاب شیراز را بنا کردند، افرادي چون شهید دستغیب و ربانی شیرازي و مسعودي محلاتی و صدرالدین حـائري بودنـد. من بازوي این آقایان حساب میشدم. مثلاً امروز یک حکمی میدادند که چنین کنید و فـردا حکمـی دیگـر کـه چنـان کنید. هر روز به جایی براي سخنرانی میرفتم. البته شبهاي اول پیروزي انقلاب، مسئولیت زندان را به من سـپردند. بعـد دیدنـد مـن اهـل احتیـاط هسـتم و آدمـی عاطفیام، گفتند خدا خیرت بدهد، برو همان کارهاي فرهنگیات را انجام بده که تو بـه درد کارهـاي قضـایی و امنیتـی نمیخوري. اولین مسئولیت رسمیام در سپاه بود، مسئول نمایندگی ولی فقیه در تدارکات لجستیک سپاه. یادم میآید وقتی از یکـی از سفرهاي خارجی برگشتم، یکی از آقایان گفت که جنگ شروع شده و تکلیف تو هم مشخص است.

این شد کـه ایـن سمت را براي من در نظر گرفتند و بعد هم به ریاست دانشگده سپاه رسیدم. تا سال 64 ،نمایندگی ولی فقیه در لجستیک سپاه بودم تا سال 68 هم رئیس دانشکده عقیدتی سیاسی سپاه کـه در آن روزگار نقش مهمی داشت. بعد از آن هم مسئول امور روحانیان سپاه شدم. روزهاي اول، بیت امام خیلی شلوغ بود. همه میآمدند و میرفتند. همه نوع طلبهاي هم در بیت بـود، ولـی طلبـههـاي حقانی جزو طلبههاي فعال به شمار میآمدند. مثلاً یک شب میگفتند بیایید اینجا اسحله بگیرید و بروید به این منطقه. در بیت امام، طلبههاي گوناگونی بودند. آقایان عسکر اولادي، دعـایی، رحمـانی، مرحـوم فردوسـی، شـهید بهشـتی و دیگران. با گذشت زمان، بیت به حالت سابق خود برگشت و اداره امور دست احمد آقا افتاد. حتی آقاي بهشتی و دیگـران هم از بیت فاصله گرفتند. آقاي بهشتی در مرکز اصلیشان مستقر شدند و در بیت امام، آقایان چون صـانعی و توسـلی و رسولی محلاتی، که از سال 42 در نجف بودند، حضور داشتند.

بیت امام تا سال 68 این حالت خودش را حفظ کرد. بعد از اینکه آقایان معزي و تسخیري، بخش بینالملل سازمان تبلیغات را پایهریزي کردند، من به قم رفـتم کـه طلبـه پیدا کنم. من آن زمان، بازوي آقایان معزي و تسخیري به شمار میآمدم که بـه دلیـل حضـور در سـازمان تبلیغـات بـه آرژانین و برزیل براي سخنرانی براي عربها رفتم. حدود پانصد هزار عرب سوري و لبنانی، در این کشورها داشتیم. مـن خیلی دوست داشتم امریکا هم بروم. نمیدانم این حالت چگونه حالتی بود که میخواستم برتر باشم. یادم میآید چند بـار به سوریه رفتم. آن زمان محتشمی، سفیر ایران در سوریه بود. چند روزي آنجا ماندم که ویزاي امریکـا را بگیـرد کـه بـه امریکا بروم که نشد. طبیعی است، طلبهاي که نوزده سالگی پایش به لندن باز شود، در 24 سالگی هم میخواهـد راهـی امریکا شود. دلیل این سفرها و میل رفتن به کشورهاي دیگر، صدور انقلاب بود. من آنقدر در دوره انقلاب و پس از انقلاب فعال بودم که آقاي خامنهاي درباره من گفتند کـه فلانـی مثـل آتشفشـان است. هر چه آب بریزیم، سرد نمیشود. من از سفرهایی که به کشورهاي دیگر هم داشتم، اثرهاي خوبی پذیرفتم. شاید بشود گفت، تـأثیر اول، تأثیرپـذیري از سفرها بوده است. من معتقدم هر انسانی در سفر، با حادثههایی روبهرو میشود که هر کدام از حادثهها، جشـم انسـان را باز میکند و زاویهاي نو مقابل انسان میگشاید، گویی وارد دنیایی نو شدهایم. یکی از دلایل پایهگذاري دانشـگاه ادیـان، همین تجربه سفرهاي گوناگون بوده است.

اصولاً در همه این کارها، در پشت صحنه حضور داشتم. معمولاً علاقهاي به حضور در صحنه ندارم. در ماجراي کمیتـه منتخب و اصولگراها، استارت را من زدم که به قم برویم و با جامعه مدرسین همکاري کنیم. دلیل هفتگی برنامـهریـزي من با وجود فعالیتهاي بسیاري که در جاهاي مختلف دارم، بیتعلقی به دنیاست. من به غذا و خواب و مکان و ریاسـت علاقه ندارم. یادم میآید وقتی که از مرکز خدمات حوزه بیرون آمدم، اصلاً ناراحـت نبـودم. اینکـه بگـویم مـن آنجـا را راهاندازي کردم و حالا مرا کنار میگذارید، ابداً؛ چرا که من به آینده، بسیار خوشبینم. شما در نگـاه و سـینه و سـخنرانی من، رد و نشان امید را خواهید دید.